ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

حاصل عشقمون

زمان چه قد سریع میگذره ......پسرم خیلی دوست داریم

4 ماهگیت مبارک جیگرم

سلام عشق مامان ببخشید که دیر شد آخه خونه ی مامان جون معصومه بودیم نتونستم مطلب بنویسم عزیز دلم ایندفعه که رفتیم واکسن بزنیم خیلی اذییت شدی مثل اینکه هر چه قد بزرگ تر میشی واکسن بیشتر اذییتت میکنه فدات بشم پات خیلی درد میکرد خاله مهدیه و دایی از تو مراقبت میکردن داییت میگفت ایلیا جون گریه نکن بیا سوار موتورم شو فکر میکرد میتونی خدار شکر که تبتم اومد پایین  فقط ماشالا خیلی جیغ جیغو شدی نانازم منو بابا عاشقتیم ایشالا همیشه سلامت باشی گل زندگیمون بقیه در ادامه مطلب>>>> ...
28 آبان 1392

120 روزگی و اولین محرم

سلام پسر خوشگلم . پارسال همین موقع توی شکمم بودی و تازه فهمیده بودم که یه فرشته کوچولو تو راه داریم.حالا امسال خودت اولین محرم زندگیت رو در کنار ما هستی . با اینکه نذر نکرده بودیم ولی بابایی برات لباس علی اصغر (ع ) خرید که بپوشی و ایشالا راه امام حسین رو تو زندگیت در پیش بگیری . بقیه عکسهای جدید در ادامه مطلب >> عکس ایلیا جان و مامان جون معصومه :   اینم عکس ایلیا جان و دختر عمه محیا !!! ...
22 آبان 1392

ایلیا جان 3 ماهه شد

پسرم امروز 3 ماهش تموم شد . جدیدا یاد گرفتی به دستهات نگاه کنی . دستهاتو مشت میکنی میاری جلوی صورتت و بهشون نگاه میکنی . موهات هم داره روز به روز میریزه و دیگه چیزی از موهات نمونده . داری حسابی کچل میشی ! راستی امروز هم عید قربان بود و 3 ماهگی تو هم همزمان شده بود با عید . من و بابا عاشقتیم جیگر طلا.   ...
25 مهر 1392

ایلیا جون و سفر رامسر

ایلیا جان ! بابای مهربونت ما رو برد مسافرت چند روزه به رامسر که بهمون خیلی خیلی خوش گذشت.رفتیم کنار دریا ، موزه ، جنگل ، رودخونه ، و تو هم با تعجب به همه جا نگاه میکردی . همه عاشقت شده بودن چون به همه میخندیدی گل من. کنار دریا آفتاب اذیتت میکرد و تو هم سرت رو جمع میکردی تو بغلم که آفتاب بهت نخوره.موقع رفتن بابا محمد بارها بخاطر اینکه تو اذیت نشی توقف کرد.برگشتمون از رامسر که راه 4 ساعته است تقریبا 7 ساعت تمام طول کشید . یعنی 3 ساعت توقف داشتیم.من و بابا دوستت داریم. چند تا عکس هم در ادامه مطلب >> ...
10 مهر 1392

ایلیا جون در تشک بازی

پسر ناز و مهربونم ، وقتی میزارمت توی تشک بازی ، همه اسباب بازیها و عروسکها رو با تعجعب نگاه میکنی . دست و پا میزنی ولی نمیتونی بگیری . ایشالا بزرگتر شدی همه رو میتونی بگیری تو دستت و لمسشون کنی و باهاشون بازی کنی . باهاشون با صدا حرف میزنی . البته جدیدا علاقه خاصی به دیوار سفید ، لوستر و مبل پیدا کردی . نمیدونم به چی شباهت میدی ولی خیلی ابراز علاقه میکنی. یه کار دیگه جدید که انجام میدی اینه که از بالای سرت میخای پشت سرت رو ببینی .     من و بابا خیلی دوست داریم ...
6 مهر 1392

اولین مسافرت

پسر گلم بالاخره تونستیم بعد از مدتها اولین بار با تو بریم مسافرت . دیروز صبح بابا محمد وسایل ها رو جمع کرد و بدون اینکه به من بگه ما رو برد گردش . رفتیم جاده هراز و بعدشم رفتیم رینه و لاریجان . بابا برامون چادر زد و بعدشم جوجه کباب کرد . ماشالا خیلی پسر آقایی بودی . به هر سه تامون خوش گذشت . فیلم و عکس هم گرفتیم . دست بابا محمد درد نکنه . بقیه عکسها در ادامه مطلب >> ...
30 شهريور 1392

واکسن 2 ماهگی پسرم

پسر گلم امروز با کمی تاخیر برات مطلب واکسن رو مینویسم چون رفتیم خونه مامان جون و نتوستم مطلب رو بنویسم.قبل از زدن واکسن میخندیدی و با بابا بازی میکردی . بعد با بابا رفتیم واکسن زدی . بعدش همش گریه میکردی . بعد از واکسن رفتیم خونه مامان جون و شب اونجا موندیم.شب تا صبح تب کردی و صبح کمی بهتر شدی . خدا رو شکر الان هم خیلی بهتری . واکسن 2 ماهگیت رو هم 1392/06/25 زدی. ایشالا همیشه سلامت باشی پسر گلم ...
25 شهريور 1392

فردا میریم واکسن بزنیم گل پسرم

سلام جیگرم الان که دارم برات مطلب مینویسم شما خوابی ماشالا خیلی بلا شدی همش شصتتو میخوری صداهای جدید در میاری وقتی بابا محمد باهات حرف میزنه بهش خیره میشی و گوش میدی بابایی رو خیلی دوست داری براش صدا در میاری عشق من خیلی دوست داریم خدار شکر که تو هستی نفسم. من خیلی برای فردا استرس دارم آخه میخوان به پاهای نازت واکسن بزنن ایشالا که تب نکنی فردا صبح میریم خونه مامان جون معصومه آخه من از تب کردنت میترسم اگه اونجا باشیم خیالم راحته خاله مهدیه و دایی محمد مهدی منتظرتن دلشون برات یه ذره شده .هر وقت اومدیم بقیه ی مطلب و مینویسم. راستی دختر عمه محیا هم 21 شهریور 1392 یعنی دو روز پیش به دنیا اومد و تو هم رفتی به دیدنش.   ...
24 شهريور 1392