ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

حاصل عشقمون

زمان چه قد سریع میگذره ......پسرم خیلی دوست داریم

سونو گرافی 35 هفتگی

روز پنج شنبه 30 ام خرداد باز هم رفتیم بیمارستان پیش دکتر . چند وقت قبل هم یه سونو رفته بودیم که اون رو هم با خودمون بردیم . دکتر با توجه به وزن من و نتیجه سونوی قبلی و ... گفت که دوباره باید بریم سونوی داپلر رنگی تا از سلامتی و وزن گرفتن تو مطمئن بشیم . کمی نگران وزن گرفتن تو بودیم . بعدش دو روز بعد یعنی روز شنبه 1 ام تیر رفتیم سونوگرافی دکتر هاشمی طاری تو نیاوران . خیلی دکتر خوبی و خیلی دقیق بررسی میکنه.تقریبا 20 دقیقه طول کشید و تو همش در حین سونو لگد میزدی !!! بعدش دکتر که دقیقا نتایج رو محاسبه کرد تمام نتایج سونوی دکتر قبلی رو با دلیل رد کرد و گفت خدا رو شکر هم وزن گرفتی و هم خون رسانی کامل داره انجام میشه و همه چی خوبه خوبه و خدا رو شک...
30 خرداد 1392

هفته سی و سوم

سلام ايليا جونم کم کم داره به اومدنت نزديک ميشه و من بابا براي ديدنت داريم لحظه شماري ميکنيم هر شب به تخت خوابت نگاه ميکنيم و ميگيم چيزي نمونده ايشالا چند وقت ديگه ايليا اينجا خوابيده  من که ديگه طاقت ندارم دوست دارم تورو تو بغلم بگيرم ماشالا خيلي بلا شدي نميزاري من بخوابم همش لگد ميزني و دايم سکسکه ميکني من و بابايي قراره 30خرداد دوباره بريم بيمارستان براي چکاپ و اگه دکتر گفت دوباره بريم سونوگرافي که تو مطلب بعدي برات ميزارم راستي 2 روز پيش خاله راحيل(دوست ماماني)  زنگ زد و منو چند تاديگه از دوستامو دعوت کرد خونشون که قرار شد فردا يعني دوشنبه بريم ناهار خونشون و منم براي اولين بار امير حسين و ببينم که ايشالا به دنيا اومد...
19 خرداد 1392

سونوگرافي از پسر گلم در 29 هفتگي

عزيز دلم اين مطلب و با يه کم تاخير دارم برات مينويسم من و عمه زهرا روز 92/02/24 با هم رفتيم سونو گرافي براي اينکه ببينم پسر نازم وزن گرفته  آخه خودم اصلا وزن اضافه نکردم به خاطر همين خيلي نگران بودم ولي خدار شکر دکتر گفت که وزنت خوبه منم خيلي خوشحال شدم بعدش دکتر برام صداي ضربان قلبتو گذاشت ديگه مثل اولا تند نميزد آروم بود و صداش منو هم آروم ميکرد چند روز بعدش با بابا محمد رفتيم بيمارستان نجميه که گفت همه چي خوبه نوبت داد براي 1 ماه ديگه.   ...
19 خرداد 1392

از خدا نی نی خواستیم

:: سلام :: امروز من و بابا تصمیم گرفتیم که یه وبلاگ خوشگل برای پسرمون درست کنیم و همه وقایع از قبل از تولدت رو برات تعریف کنیم تا روزی که به امید خدا بزرگ شدی و تونستی خودت مطالب رو بخونی ، تمام خاطرات من و بابا محمد رو درباره خودت بدونی . خب ! اول مختصری از خود مامان و بابا ! بابا محمد 14 مرداد 1389 ساعت 5 بعد از ظهر با یه دسته گل قشنگ و یه جعبه شیرینی خوشمزه و با یه تیپ باورنکردنی ( اسپرت شیک ) اون هم آستین کوتاه ! اومد و دل مامان رو برد که برد !!! این هم تنها عکس از خواستگاری بابا محمد از مامان آرزو ! ( البته 16 سال قبل از خواستگاری دوم  ... بنده خدا 16 سال صبر کرد ! ) خلاصه بگم تاریخ عروسیمون 30 آبان 1389 روز یک...
31 ارديبهشت 1392

جشن سیسمونی ایلیا جون

تاریخ مراسم :  روز جمعه 1392/02/20 از دو هفته قبل من و بابا محمد و مامان معصومه با خاله مهدیه و دایی محمد مهدی دسته جمعی !!! رفتیم خرید ! ولی دایی کوچولو کم کم ما رو پشیمون کرد !  از بس حسودی کرد نذاشت راحت برات خرید کنیم !×! اینم عکس دایی کوچولو راستی تو ادامه مطلب حتما حتما برید چون از دست دایی کوچولو که سیسمونی رو نبینه عکساشو گذاشتیم اونجا !!! >> عکسهای سیسمونی تو ادامه مطلب << اینم چند تا عکس از وسایل قشنگت واسه سیسمونی !     ...
20 ارديبهشت 1392

سونوگرافی 13 هفتگی تعیین جنسیت

بعد از ظهر راه افتادیم به سمت نیاوران تا پیش یه دکتر خوب بتونیم با دقت بالا بفهمیم که بالاخره نی نی که خدا بهمون داده پسره یا دختر ! دکتر شوخ طبعی بود ! به بابا گفت برو طلا فروشی واسه خانومت طلا بگیر ! نفهمیدیم بالاخره چی شد ! دوباره از دکتر پرسیدیم اونم بازم همون جوابو داد ! تا اینکه وقتی جواب حاضر شد تو ماشین رفتیم داشتیم میخوندیم که فهمیدیم نوشته بود Male یعنی پسر ! ما هم خدا رو شکر کردیم و برامون هم هیچ فرقی نداشت مهم سلامتی نی نی بود. اینم عکست پسر نازم ! ...
1 بهمن 1391