ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

حاصل عشقمون

زمان چه قد سریع میگذره ......پسرم خیلی دوست داریم

رفتیم پارک

پسر عزیزم ... تازگیها از خودت صداهای جدید در میاری و میخندی . بعضی وقتها هم تو خواب واسه خودت میخندی . کم کم داری با دقت زیادی به همه نگاه میکنی و به همه لبخند میزنی مخصوصا وقتی بابا محمد باهات حرف میزنه همش میخندی . ( فکر کنم بیشتر دوستش داری ! ) . پسر مهربونی هستی ولی شبها به خاطر دل دردت خیلی گریه میکنی . البته مامانی بهت گریپ مکسچر میده تا کمی آروم بشی. روز دوشنبه برای اولین بار 3 تایی رفتیم پارک جنگلی . خیلی خوش گذشت . جای خیلی قشنگی بود . همه جا رو بادقت و تعجب نگاه میکردی . یه کمی که باد می اومد ، تو هم نفست رو نگه میداشتی . در کل خیلی خوشت اومده بود و معلوم بود که خیلی خوشحالی چون اصلا گریه نکردی و همش میخندیدی . قربون پسر ناز...
14 شهريور 1392

ایلیا جان چهل روزگیت مبارک

سلام پسر گلم ... هر چی از خوشگلیو بانمک بودنت بگم بازهم کمه ! هفته پیش خونه مامان جون معصومه بودیم ... اونجا دوبار بردیمت حموم که البته دفعه دوم خودم حمامت کردم . برای اولین بار بود که خودم حمامت میکردم و استرس داشتم که نکنه خدای نکرده از دستم سر بخوری ! جمعه بابا محمد بعد از یک هفت اومد دنبالمون شیرینی خریده بود و وقتی اومدیم خونه دیدیم که برای جشن چهل روزگیت کیک خریده.دستش درد نکنه ما رو غافلگیر کرد.رفتیم خونه مامان جون رحیمه و حاجی بابا ، عمه زهرا هم اومد و دور همی کیک خوردیم . خیلی عکس گرفتیم ولی نمیشه همه رو اینجا تو وبلاگ بزارم.خلاصه خیلی خوش گذشت . دوستت داریم جیگر مامان.   اینجا واسه بعد از حموم که حسابی خسته ...
2 شهريور 1392

جشن یک ماهگی گل پسرم

سلام جیگر مامان و بابا...امروز دقیقا یک ماه از زمینی شدنت میگذره. پسر خوشگلم من و بابا خیلی دوست داریم و توی این 30 روز خیلی بهت وابسته شدیم.اونقدر ناز و جیگر شدی که نگو ... هر روز به خاطر داشتن تو روزی هزار بار خدارو شکر میکنم . جشن یک ماهگی پسرم مبارک   راستی امروز هم بردیمت حموم ... عافیت باشه پسر نازم ... چند تا عکس از ایلیای نازم در ادامه مطلب >> ...
24 مرداد 1392

ختنه پسرم در 23 روزگی

سلام عشق مامان دیروز من و بابایی شما رو بردیم بیمارستان تا دکتر جراح برای ختنه کردن معاینه کنه وقتی نوبتمون شد دکتر گفت میخواید امروز باشه ما هم با اینکه اصلا دلمون نمیومد ولی قبول کردیم و شمارو توی 23 روزگی ختنه کردیم و دیروز انقد گریه کردی که من نتونستم برات مطلب بزارم الانم در حال گریه کردنی الهی بمیرم میدونم خیلی درد کشیدی من و بابا وقتی شما رو توی  اتاق عمل بردن خیلی نگران شدیم خدار شکر که به خوبی تموم شد ایشالا که زود خوب بشی جیگر مامان دوست داریم . ...
17 مرداد 1392

شباهت پدر و پسر

چند روز پیش که داشتم عکسهای آلبوم قدیمی بابا محمد رو نگاه میکردم فهمیدم ایلیا جونم شباهت زیادی به بابای مهربونش داره ... خدا حفظشون کنه ! ایشالا ! ماشالا ! دیروز چهارشنبه مامان جون رحیمه و من و بابا دوباره برای دومین با بردیمت حموم . عافیت باشه عزیزم . راستی به درخواست عمه مریم و دوست مامان ( خاله راحیل ) چند تا عکس تو ادامه مطلب گذاشتم . برای دیدن عکسها به ادامه مطلب برید این عکس رو بابا محمد سفارشی و سریع برات آماده کرد تا بزاریم تو وبلاگت :         ...
11 مرداد 1392

10 روز از سن ایلیا گذشت !

ایلیا جان تو این چند روز اتفاقات زیر افتاده که مامان وقت نکرده بود بنویسه : پسر نازم ، چند روز پیش بابا محمد رفت و برات شناسنامه گرفت . به جامعه خوش اومدی پسرم . ایشالا مثل اسمت نامدار و بزرگ و عزیز باشی . قربونت بشم فسقلی مامانی ! شناسنامه از خودت بزرگتره ! دیروز هم مامان جون معصومه و مامان جون رحیمه ساعت 11 صبح اومدن و وسایل حموم رو آماده کردیم و آوردیمت تو اتاق همونجا تو رو حموم کردن . تو رو در حالی حموم کردن که هنوز بند نافت نیوفتاده بود و حموم کردنت یه کمی سخت بود . بابا ازت فیلم گرفت . کلا 7 دقیقه بیشتر طول نکشید . تمام بدنت پوست پوست شده ، وایشالا سری بعدی همشون از بین میره و پوست جدید میاد . هزار ماشالا خیلی ناز و جیگر شد...
3 مرداد 1392

فرشته آسمونی ما زمینی شد

پسر جان بالاخره اومدی !!! پسر بابا آمدنت مبارک .  ایلیا جان پسرم ... این مطلب رو در حالی مینویسم که مادرت هنوز تو بیمارستان بستریه و من خیلی خیلی نگران حالش هستم. ولی مامانت قبلا بهم گفته بود که من این مطلب رو حتما به موقع بنویسم . اما قصه اومدنت : بعد از خوردن سحری روز یکشنبه 23 تیر ماه 1392 ، خیلی مامانت رو اذیت کردی تقریبا هر چند دقیقه تو شکم مامان هی سفت میشدی و فقط چند ثانیه آروم میشدی . تقریبا یک ساعتی همین طوری بودی تا اینکه ما وسایلت رو آروم آروم جمع کردیم و گفتیم شاید وقت اومدنت شده باشه . تا آفتاب در بیاد این وضعیت ادامه داشت تا اینکه آروم شدی و مامانت گفت بخوابیم که الان وقتش نیست . من بعد از ظهر رفتم...
24 تير 1392

شمارش معکوس14 روز تا اومدن پسرمون!!!

سلام جيگر مامان دلمون برات خيلي تنگ شده امروز دوباره با بابا محمد رفتيم بيمارستان خدار شکر دکتر گفت همه چي خوبه و بايد منتظر باشي تا آقا ايليا ببينيم کي به دنيا مياد پسر نازم اين روزها خيلي دير ميگذره همش تقويمو نگاه ميکنم. من و بابايي ديگه طاقت نداريم امروز تو بيمارستان کلي نوزاد ديديم از خداي مهربون ميخوام که ايشالا به وقتش به دنيا بيايي و مامانيو زياد اذييت نکني خيلي دوست داريم .راستي يه چيز خيلي جالب امروز با بابايي رفتيم فروشگاه خريد داشتيم ولي خيلي شلوغ بود و يه صف طولاني درست شده بود بعد يکي از پرسنل اونجا اومد و گفت چون شما بارداريد نميخواد تو صف وايسيد و بعدش منو از بين 30 نفر برد اول صف  و منم کلي ذوق کردم مرسي پسرم که مار...
16 تير 1392

آخ جون سوغات کربلا

امروز که دارم مطلب رو پست میکنم روز تولد امام زمان و با بابا محمد رفتیم پیش مامان جون و حاجی بابا ( مامان و بابای بابا محمد ) عید نیمه شعبان رو تبریک گفتیم و مامان جون سوغاتی کربلا رو که دو روز پیش از اونجا برگشته بود رو برات آورد . دو دست لباس خوشگل که به همه حرمهای امامان معصوم تو کربلا تبرک کرده و یه پارچه سبز که ایشالا به دنیا اومدی به دست ناز و کوچولوت ببندیم تا تو هم مثل همه عاشقای امام حسین دستت همیشه در راه خدا کار انجام بده . واسه من هم یه روسری و واسه بابا محمد هم تی شرت آورده که الان هم تو تنشه ! راستی پسرم این هواپیمای خوشگل رو هم بابای مهربونت  چند روز پیش برات خرید و گفت که ایشالا به دنیا اومدی باهاش با...
3 تير 1392

کیک !!!

سلام ... چند روز پیش به مناسبت روز تولد حضرت علی اکبر ، مامان جون معصومه و باباجون مصطفی ( مامان و بابای خودم  که دختر خاله و پسر خاله بابات بودن و الان هم مادر زن و پدر زن بابات میشن !!!! ) زنگ زدن و اومدن خونه مون و یه سری وسایل دیگه برات آوردن و یه کیک خوشمزه که همگی دور هم با هم دیگه خوردیمش ! خیلی خوش گذشت پسرم مخصوصا که تو هم ، توی این جشن کوچولو شرکت داشتی و هی ووول ووول میخوردی . ...
3 تير 1392