ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

حاصل عشقمون

زمان چه قد سریع میگذره ......پسرم خیلی دوست داریم

10 روز از سن ایلیا گذشت !

ایلیا جان تو این چند روز اتفاقات زیر افتاده که مامان وقت نکرده بود بنویسه : پسر نازم ، چند روز پیش بابا محمد رفت و برات شناسنامه گرفت . به جامعه خوش اومدی پسرم . ایشالا مثل اسمت نامدار و بزرگ و عزیز باشی . قربونت بشم فسقلی مامانی ! شناسنامه از خودت بزرگتره ! دیروز هم مامان جون معصومه و مامان جون رحیمه ساعت 11 صبح اومدن و وسایل حموم رو آماده کردیم و آوردیمت تو اتاق همونجا تو رو حموم کردن . تو رو در حالی حموم کردن که هنوز بند نافت نیوفتاده بود و حموم کردنت یه کمی سخت بود . بابا ازت فیلم گرفت . کلا 7 دقیقه بیشتر طول نکشید . تمام بدنت پوست پوست شده ، وایشالا سری بعدی همشون از بین میره و پوست جدید میاد . هزار ماشالا خیلی ناز و جیگر شد...
3 مرداد 1392

فرشته آسمونی ما زمینی شد

پسر جان بالاخره اومدی !!! پسر بابا آمدنت مبارک .  ایلیا جان پسرم ... این مطلب رو در حالی مینویسم که مادرت هنوز تو بیمارستان بستریه و من خیلی خیلی نگران حالش هستم. ولی مامانت قبلا بهم گفته بود که من این مطلب رو حتما به موقع بنویسم . اما قصه اومدنت : بعد از خوردن سحری روز یکشنبه 23 تیر ماه 1392 ، خیلی مامانت رو اذیت کردی تقریبا هر چند دقیقه تو شکم مامان هی سفت میشدی و فقط چند ثانیه آروم میشدی . تقریبا یک ساعتی همین طوری بودی تا اینکه ما وسایلت رو آروم آروم جمع کردیم و گفتیم شاید وقت اومدنت شده باشه . تا آفتاب در بیاد این وضعیت ادامه داشت تا اینکه آروم شدی و مامانت گفت بخوابیم که الان وقتش نیست . من بعد از ظهر رفتم...
24 تير 1392

شمارش معکوس14 روز تا اومدن پسرمون!!!

سلام جيگر مامان دلمون برات خيلي تنگ شده امروز دوباره با بابا محمد رفتيم بيمارستان خدار شکر دکتر گفت همه چي خوبه و بايد منتظر باشي تا آقا ايليا ببينيم کي به دنيا مياد پسر نازم اين روزها خيلي دير ميگذره همش تقويمو نگاه ميکنم. من و بابايي ديگه طاقت نداريم امروز تو بيمارستان کلي نوزاد ديديم از خداي مهربون ميخوام که ايشالا به وقتش به دنيا بيايي و مامانيو زياد اذييت نکني خيلي دوست داريم .راستي يه چيز خيلي جالب امروز با بابايي رفتيم فروشگاه خريد داشتيم ولي خيلي شلوغ بود و يه صف طولاني درست شده بود بعد يکي از پرسنل اونجا اومد و گفت چون شما بارداريد نميخواد تو صف وايسيد و بعدش منو از بين 30 نفر برد اول صف  و منم کلي ذوق کردم مرسي پسرم که مار...
16 تير 1392

آخ جون سوغات کربلا

امروز که دارم مطلب رو پست میکنم روز تولد امام زمان و با بابا محمد رفتیم پیش مامان جون و حاجی بابا ( مامان و بابای بابا محمد ) عید نیمه شعبان رو تبریک گفتیم و مامان جون سوغاتی کربلا رو که دو روز پیش از اونجا برگشته بود رو برات آورد . دو دست لباس خوشگل که به همه حرمهای امامان معصوم تو کربلا تبرک کرده و یه پارچه سبز که ایشالا به دنیا اومدی به دست ناز و کوچولوت ببندیم تا تو هم مثل همه عاشقای امام حسین دستت همیشه در راه خدا کار انجام بده . واسه من هم یه روسری و واسه بابا محمد هم تی شرت آورده که الان هم تو تنشه ! راستی پسرم این هواپیمای خوشگل رو هم بابای مهربونت  چند روز پیش برات خرید و گفت که ایشالا به دنیا اومدی باهاش با...
3 تير 1392

کیک !!!

سلام ... چند روز پیش به مناسبت روز تولد حضرت علی اکبر ، مامان جون معصومه و باباجون مصطفی ( مامان و بابای خودم  که دختر خاله و پسر خاله بابات بودن و الان هم مادر زن و پدر زن بابات میشن !!!! ) زنگ زدن و اومدن خونه مون و یه سری وسایل دیگه برات آوردن و یه کیک خوشمزه که همگی دور هم با هم دیگه خوردیمش ! خیلی خوش گذشت پسرم مخصوصا که تو هم ، توی این جشن کوچولو شرکت داشتی و هی ووول ووول میخوردی . ...
3 تير 1392

سونو گرافی 35 هفتگی

روز پنج شنبه 30 ام خرداد باز هم رفتیم بیمارستان پیش دکتر . چند وقت قبل هم یه سونو رفته بودیم که اون رو هم با خودمون بردیم . دکتر با توجه به وزن من و نتیجه سونوی قبلی و ... گفت که دوباره باید بریم سونوی داپلر رنگی تا از سلامتی و وزن گرفتن تو مطمئن بشیم . کمی نگران وزن گرفتن تو بودیم . بعدش دو روز بعد یعنی روز شنبه 1 ام تیر رفتیم سونوگرافی دکتر هاشمی طاری تو نیاوران . خیلی دکتر خوبی و خیلی دقیق بررسی میکنه.تقریبا 20 دقیقه طول کشید و تو همش در حین سونو لگد میزدی !!! بعدش دکتر که دقیقا نتایج رو محاسبه کرد تمام نتایج سونوی دکتر قبلی رو با دلیل رد کرد و گفت خدا رو شکر هم وزن گرفتی و هم خون رسانی کامل داره انجام میشه و همه چی خوبه خوبه و خدا رو شک...
30 خرداد 1392

هفته سی و سوم

سلام ايليا جونم کم کم داره به اومدنت نزديک ميشه و من بابا براي ديدنت داريم لحظه شماري ميکنيم هر شب به تخت خوابت نگاه ميکنيم و ميگيم چيزي نمونده ايشالا چند وقت ديگه ايليا اينجا خوابيده  من که ديگه طاقت ندارم دوست دارم تورو تو بغلم بگيرم ماشالا خيلي بلا شدي نميزاري من بخوابم همش لگد ميزني و دايم سکسکه ميکني من و بابايي قراره 30خرداد دوباره بريم بيمارستان براي چکاپ و اگه دکتر گفت دوباره بريم سونوگرافي که تو مطلب بعدي برات ميزارم راستي 2 روز پيش خاله راحيل(دوست ماماني)  زنگ زد و منو چند تاديگه از دوستامو دعوت کرد خونشون که قرار شد فردا يعني دوشنبه بريم ناهار خونشون و منم براي اولين بار امير حسين و ببينم که ايشالا به دنيا اومد...
19 خرداد 1392