ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

حاصل عشقمون

زمان چه قد سریع میگذره ......پسرم خیلی دوست داریم

120 روزگی و اولین محرم

سلام پسر خوشگلم . پارسال همین موقع توی شکمم بودی و تازه فهمیده بودم که یه فرشته کوچولو تو راه داریم.حالا امسال خودت اولین محرم زندگیت رو در کنار ما هستی . با اینکه نذر نکرده بودیم ولی بابایی برات لباس علی اصغر (ع ) خرید که بپوشی و ایشالا راه امام حسین رو تو زندگیت در پیش بگیری . بقیه عکسهای جدید در ادامه مطلب >> عکس ایلیا جان و مامان جون معصومه :   اینم عکس ایلیا جان و دختر عمه محیا !!! ...
22 آبان 1392

ایلیا جان 3 ماهه شد

پسرم امروز 3 ماهش تموم شد . جدیدا یاد گرفتی به دستهات نگاه کنی . دستهاتو مشت میکنی میاری جلوی صورتت و بهشون نگاه میکنی . موهات هم داره روز به روز میریزه و دیگه چیزی از موهات نمونده . داری حسابی کچل میشی ! راستی امروز هم عید قربان بود و 3 ماهگی تو هم همزمان شده بود با عید . من و بابا عاشقتیم جیگر طلا.   ...
25 مهر 1392

ایلیا جون و سفر رامسر

ایلیا جان ! بابای مهربونت ما رو برد مسافرت چند روزه به رامسر که بهمون خیلی خیلی خوش گذشت.رفتیم کنار دریا ، موزه ، جنگل ، رودخونه ، و تو هم با تعجب به همه جا نگاه میکردی . همه عاشقت شده بودن چون به همه میخندیدی گل من. کنار دریا آفتاب اذیتت میکرد و تو هم سرت رو جمع میکردی تو بغلم که آفتاب بهت نخوره.موقع رفتن بابا محمد بارها بخاطر اینکه تو اذیت نشی توقف کرد.برگشتمون از رامسر که راه 4 ساعته است تقریبا 7 ساعت تمام طول کشید . یعنی 3 ساعت توقف داشتیم.من و بابا دوستت داریم. چند تا عکس هم در ادامه مطلب >> ...
10 مهر 1392

ایلیا جون در تشک بازی

پسر ناز و مهربونم ، وقتی میزارمت توی تشک بازی ، همه اسباب بازیها و عروسکها رو با تعجعب نگاه میکنی . دست و پا میزنی ولی نمیتونی بگیری . ایشالا بزرگتر شدی همه رو میتونی بگیری تو دستت و لمسشون کنی و باهاشون بازی کنی . باهاشون با صدا حرف میزنی . البته جدیدا علاقه خاصی به دیوار سفید ، لوستر و مبل پیدا کردی . نمیدونم به چی شباهت میدی ولی خیلی ابراز علاقه میکنی. یه کار دیگه جدید که انجام میدی اینه که از بالای سرت میخای پشت سرت رو ببینی .     من و بابا خیلی دوست داریم ...
6 مهر 1392

اولین مسافرت

پسر گلم بالاخره تونستیم بعد از مدتها اولین بار با تو بریم مسافرت . دیروز صبح بابا محمد وسایل ها رو جمع کرد و بدون اینکه به من بگه ما رو برد گردش . رفتیم جاده هراز و بعدشم رفتیم رینه و لاریجان . بابا برامون چادر زد و بعدشم جوجه کباب کرد . ماشالا خیلی پسر آقایی بودی . به هر سه تامون خوش گذشت . فیلم و عکس هم گرفتیم . دست بابا محمد درد نکنه . بقیه عکسها در ادامه مطلب >> ...
30 شهريور 1392