ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

حاصل عشقمون

زمان چه قد سریع میگذره ......پسرم خیلی دوست داریم

فرشته آسمونی ما زمینی شد

پسر جان بالاخره اومدی !!! پسر بابا آمدنت مبارک .  ایلیا جان پسرم ... این مطلب رو در حالی مینویسم که مادرت هنوز تو بیمارستان بستریه و من خیلی خیلی نگران حالش هستم. ولی مامانت قبلا بهم گفته بود که من این مطلب رو حتما به موقع بنویسم . اما قصه اومدنت : بعد از خوردن سحری روز یکشنبه 23 تیر ماه 1392 ، خیلی مامانت رو اذیت کردی تقریبا هر چند دقیقه تو شکم مامان هی سفت میشدی و فقط چند ثانیه آروم میشدی . تقریبا یک ساعتی همین طوری بودی تا اینکه ما وسایلت رو آروم آروم جمع کردیم و گفتیم شاید وقت اومدنت شده باشه . تا آفتاب در بیاد این وضعیت ادامه داشت تا اینکه آروم شدی و مامانت گفت بخوابیم که الان وقتش نیست . من بعد از ظهر رفتم...
24 تير 1392

شمارش معکوس14 روز تا اومدن پسرمون!!!

سلام جيگر مامان دلمون برات خيلي تنگ شده امروز دوباره با بابا محمد رفتيم بيمارستان خدار شکر دکتر گفت همه چي خوبه و بايد منتظر باشي تا آقا ايليا ببينيم کي به دنيا مياد پسر نازم اين روزها خيلي دير ميگذره همش تقويمو نگاه ميکنم. من و بابايي ديگه طاقت نداريم امروز تو بيمارستان کلي نوزاد ديديم از خداي مهربون ميخوام که ايشالا به وقتش به دنيا بيايي و مامانيو زياد اذييت نکني خيلي دوست داريم .راستي يه چيز خيلي جالب امروز با بابايي رفتيم فروشگاه خريد داشتيم ولي خيلي شلوغ بود و يه صف طولاني درست شده بود بعد يکي از پرسنل اونجا اومد و گفت چون شما بارداريد نميخواد تو صف وايسيد و بعدش منو از بين 30 نفر برد اول صف  و منم کلي ذوق کردم مرسي پسرم که مار...
16 تير 1392

آخ جون سوغات کربلا

امروز که دارم مطلب رو پست میکنم روز تولد امام زمان و با بابا محمد رفتیم پیش مامان جون و حاجی بابا ( مامان و بابای بابا محمد ) عید نیمه شعبان رو تبریک گفتیم و مامان جون سوغاتی کربلا رو که دو روز پیش از اونجا برگشته بود رو برات آورد . دو دست لباس خوشگل که به همه حرمهای امامان معصوم تو کربلا تبرک کرده و یه پارچه سبز که ایشالا به دنیا اومدی به دست ناز و کوچولوت ببندیم تا تو هم مثل همه عاشقای امام حسین دستت همیشه در راه خدا کار انجام بده . واسه من هم یه روسری و واسه بابا محمد هم تی شرت آورده که الان هم تو تنشه ! راستی پسرم این هواپیمای خوشگل رو هم بابای مهربونت  چند روز پیش برات خرید و گفت که ایشالا به دنیا اومدی باهاش با...
3 تير 1392

کیک !!!

سلام ... چند روز پیش به مناسبت روز تولد حضرت علی اکبر ، مامان جون معصومه و باباجون مصطفی ( مامان و بابای خودم  که دختر خاله و پسر خاله بابات بودن و الان هم مادر زن و پدر زن بابات میشن !!!! ) زنگ زدن و اومدن خونه مون و یه سری وسایل دیگه برات آوردن و یه کیک خوشمزه که همگی دور هم با هم دیگه خوردیمش ! خیلی خوش گذشت پسرم مخصوصا که تو هم ، توی این جشن کوچولو شرکت داشتی و هی ووول ووول میخوردی . ...
3 تير 1392

سونو گرافی 35 هفتگی

روز پنج شنبه 30 ام خرداد باز هم رفتیم بیمارستان پیش دکتر . چند وقت قبل هم یه سونو رفته بودیم که اون رو هم با خودمون بردیم . دکتر با توجه به وزن من و نتیجه سونوی قبلی و ... گفت که دوباره باید بریم سونوی داپلر رنگی تا از سلامتی و وزن گرفتن تو مطمئن بشیم . کمی نگران وزن گرفتن تو بودیم . بعدش دو روز بعد یعنی روز شنبه 1 ام تیر رفتیم سونوگرافی دکتر هاشمی طاری تو نیاوران . خیلی دکتر خوبی و خیلی دقیق بررسی میکنه.تقریبا 20 دقیقه طول کشید و تو همش در حین سونو لگد میزدی !!! بعدش دکتر که دقیقا نتایج رو محاسبه کرد تمام نتایج سونوی دکتر قبلی رو با دلیل رد کرد و گفت خدا رو شکر هم وزن گرفتی و هم خون رسانی کامل داره انجام میشه و همه چی خوبه خوبه و خدا رو شک...
30 خرداد 1392

هفته سی و سوم

سلام ايليا جونم کم کم داره به اومدنت نزديک ميشه و من بابا براي ديدنت داريم لحظه شماري ميکنيم هر شب به تخت خوابت نگاه ميکنيم و ميگيم چيزي نمونده ايشالا چند وقت ديگه ايليا اينجا خوابيده  من که ديگه طاقت ندارم دوست دارم تورو تو بغلم بگيرم ماشالا خيلي بلا شدي نميزاري من بخوابم همش لگد ميزني و دايم سکسکه ميکني من و بابايي قراره 30خرداد دوباره بريم بيمارستان براي چکاپ و اگه دکتر گفت دوباره بريم سونوگرافي که تو مطلب بعدي برات ميزارم راستي 2 روز پيش خاله راحيل(دوست ماماني)  زنگ زد و منو چند تاديگه از دوستامو دعوت کرد خونشون که قرار شد فردا يعني دوشنبه بريم ناهار خونشون و منم براي اولين بار امير حسين و ببينم که ايشالا به دنيا اومد...
19 خرداد 1392

سونوگرافي از پسر گلم در 29 هفتگي

عزيز دلم اين مطلب و با يه کم تاخير دارم برات مينويسم من و عمه زهرا روز 92/02/24 با هم رفتيم سونو گرافي براي اينکه ببينم پسر نازم وزن گرفته  آخه خودم اصلا وزن اضافه نکردم به خاطر همين خيلي نگران بودم ولي خدار شکر دکتر گفت که وزنت خوبه منم خيلي خوشحال شدم بعدش دکتر برام صداي ضربان قلبتو گذاشت ديگه مثل اولا تند نميزد آروم بود و صداش منو هم آروم ميکرد چند روز بعدش با بابا محمد رفتيم بيمارستان نجميه که گفت همه چي خوبه نوبت داد براي 1 ماه ديگه.   ...
19 خرداد 1392

از خدا نی نی خواستیم

:: سلام :: امروز من و بابا تصمیم گرفتیم که یه وبلاگ خوشگل برای پسرمون درست کنیم و همه وقایع از قبل از تولدت رو برات تعریف کنیم تا روزی که به امید خدا بزرگ شدی و تونستی خودت مطالب رو بخونی ، تمام خاطرات من و بابا محمد رو درباره خودت بدونی . خب ! اول مختصری از خود مامان و بابا ! بابا محمد 14 مرداد 1389 ساعت 5 بعد از ظهر با یه دسته گل قشنگ و یه جعبه شیرینی خوشمزه و با یه تیپ باورنکردنی ( اسپرت شیک ) اون هم آستین کوتاه ! اومد و دل مامان رو برد که برد !!! این هم تنها عکس از خواستگاری بابا محمد از مامان آرزو ! ( البته 16 سال قبل از خواستگاری دوم  ... بنده خدا 16 سال صبر کرد ! ) خلاصه بگم تاریخ عروسیمون 30 آبان 1389 روز یک...
31 ارديبهشت 1392

جشن سیسمونی ایلیا جون

تاریخ مراسم :  روز جمعه 1392/02/20 از دو هفته قبل من و بابا محمد و مامان معصومه با خاله مهدیه و دایی محمد مهدی دسته جمعی !!! رفتیم خرید ! ولی دایی کوچولو کم کم ما رو پشیمون کرد !  از بس حسودی کرد نذاشت راحت برات خرید کنیم !×! اینم عکس دایی کوچولو راستی تو ادامه مطلب حتما حتما برید چون از دست دایی کوچولو که سیسمونی رو نبینه عکساشو گذاشتیم اونجا !!! >> عکسهای سیسمونی تو ادامه مطلب << اینم چند تا عکس از وسایل قشنگت واسه سیسمونی !     ...
20 ارديبهشت 1392