فرشته آسمونی ما زمینی شد
پسر جان بالاخره اومدی !!! پسر بابا آمدنت مبارک . ایلیا جان پسرم ... این مطلب رو در حالی مینویسم که مادرت هنوز تو بیمارستان بستریه و من خیلی خیلی نگران حالش هستم. ولی مامانت قبلا بهم گفته بود که من این مطلب رو حتما به موقع بنویسم . اما قصه اومدنت : بعد از خوردن سحری روز یکشنبه 23 تیر ماه 1392 ، خیلی مامانت رو اذیت کردی تقریبا هر چند دقیقه تو شکم مامان هی سفت میشدی و فقط چند ثانیه آروم میشدی . تقریبا یک ساعتی همین طوری بودی تا اینکه ما وسایلت رو آروم آروم جمع کردیم و گفتیم شاید وقت اومدنت شده باشه . تا آفتاب در بیاد این وضعیت ادامه داشت تا اینکه آروم شدی و مامانت گفت بخوابیم که الان وقتش نیست . من بعد از ظهر رفتم...